چیزی شبیه سکوت.... چیزی شبیه سکوت فریاد حروفی است که در حلقوم جان قلم مانده اند!
نمی گویم سکوت است که فریاد بی قراری روزهای بی کسی است
فریادی به اوج سکوت و سکوتی به عمق دریای تنهایی....
|
و اسماعیل را پس از بیست سال در آغوش کشید؛ هنوز گرمی محبتش را نچشیده بود که مامور شد او را با دست خود ذبح کند اسماعیل را آری اسماعیل را و اسماعیل با دنیایی از معرفت لب به سخن گشود: پدرجان آنجه تو را امر کرده اند همان کن و ابراهیم دست اسماعیل در دست به منی رفت و دست و پایش را بست و کارد را کشید کارد را آنچنان تیز کرده بود که گلوی نازک چون گل اسماعیل را ببرد و او کمتر رنج جان کندن را حس کند.... آه چرا نمی برد؟ خدایا چرا نمی برد؟ و این بار قوچی از دل کوه فرستاده شد و ابراهیم این حیوان را سر برید و قربانی داد و اینک جبریئل ، ابراهیم ، و اسماعیل یک مجلس سه نفره که حال و هوایش وصف شدنی نست جبرییل رو به ابراهیم کرد و گفت: محبوبترین کس نزد تو کیست؟ ابراهیم: محمد و آل محمد جبریئل: خدایت به محمد دختری می دهد و به آن دختر پسری به نام حسین و به حسین پسری به نام علی اکبر... و روضه عاشورا و جمله و علی الدنیا بعد العفا.......... [ چهارشنبه 92/7/24 ] [ 12:27 عصر ] [ ع. الف . ضاد ]
[ نظر ]
|
........................ |
........................